رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : ℕazanin

برای خودم چشمکی زدم و از پله ها پایین رفتم.
ساعت نزدیک دو بود که زنگ خونه رو زدن . نمیدونم چرا ، اما دل تو دلم نبود که ببینم آترین چه جوری شده . راستش آخرین چیزی که من از آترین یادمه اون روز توی فرودگاه بود . یه پسر 13 ساله با شلوارک لی و یه تی شرت تابستونی قرمزرنگ .من و رامتین دو تایی پریدیم سمت آیفون . رامتین زودتر از من رسید .
رامتین ــ آ آ !! من باز می کنم .
رامتین ــ بله ؟! ... بفرمایید !
سمت در رفتم و بازش کردم . خاله سمیرا اومد جلو و بقلم کرد . با لحنی که دلتنگی و دوری توش موج میزد گفت :
خاله سمیرا ــ رها جون خییییلی بزرگ شدی . ماشالله خانومی شدی برای خودت . نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده .
اشک داخل چشمام حلقه زده بود اما داشتم کنترلشون می کردم که نریزن .
من ــ دلم خیلی براتون تنگ شده بود .
بیشتر منو به خودش فشرد و گفت :
خاله سمیرا ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود ... وقتی اومدم تو تصور میکردم که همون رها کوچولو با یه پیراهن صورتی رو ببینم ... اما خیلی تغییر کردی !
منو از خودش جدا کرد و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت .
خاله سمیرا ــ کی باورش میشه تو همون رها کوچولویی ؟ ... ببین سینا !
قسمت آخر حرفش را رو به عمو سینا زد که اون هم با سر تایید کرد و گفت :
عمو سینا ــ ماشالله برای خودش خانومی شده .
عمو سینا هم منو بقل کرد . مثل همیشه خیلی سنگین و مغرور بود اما اینبار چشماش برق می زد . برق غم و نگرانی . توی آغوش پدرانه ی عمو سینا جا گرفتم . بعد از این که عمو سینا رفت آترین رو دیدم که یه گل خیلی قشنگ دستشه . با تعجب داشتم نگاش می کردم . یعنی این آترینه ؟! وای چقدر عوض شده ! درست شده عین باباش سنگین و با وقار و مغرور .
قد بلند بود و هیکل ورزیده ای داشت . یه شلوار جین تنگ پوشیده بود با بلیز جذب که عضلاتش رو خیلی قشنگ نشون می داد . یقه ی بلیزش رو تا نزدیکیه شکمش باز گذاشته بود که هیکل برنزه شده اش رو به نمایش گذاشته بود . وای اگه الان سوگند اینجا بود حتما به فکر تور کردنش می افتاد . چشمای سبزش وسط صورتش چقدر قشنگ میدرخشید . وای یعنی این همون آترین ده سال پیشه ؟ ... چه قدر تغییر کرده ؟
دم در وایساده بودم که رامتین اومد جلو و پرید بغل آترین . هر دوشون مردونه اما با کولباری از دلتنگی هم دیگه در آغوش گرفته بودن . از شونه های لرزونشون میشد فهمید که دارن گریه میکنن .
بعد از گریه زاری های رامتین و آترین ، آترین با من خیلی خشک دست داد و گل رو دستم داد.
من ــ آترین خیلی عوض شدی !! اصلا نشناختمت !

آترین ــ شما هم همین طور .
یه لحظه هنگ کردم ! چی ؟! ... گفت شما ؟ یعنی انقدر از من دور شده که اینطوری باهام حرف میزنه ؟ دلم از دستش گرفت . نامرد ... درسته ده سال گذشته اما اون ده سال قبلش چی ؟ ... فوتشد رفت هوا ؟ ... انقدر راحت ما شدیم غریبه ؟
همینطور که زیر لب بهش بد و بیراه میگفتم پاهامو به زمین کوبیدم و رفتم سمت آشپزخونه .خیلی از دستش عصبانی شده بودم . لا اقل یکم دوستانه تر که میتونست رفتار کنه . منو بگو که فکر می کردم آقا الان چقدر با من صمیمی رفتار میکنه . حالا چند سال خارج زندگی کرده باید انقدر خودشو بگیره ؟! انگار از دماغ فیل افتاده ! فکر کرده کی هست ؟
کارد میزدی خونم در نمیود . یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار . کم کم میز رو چیدم و همگی دور میز نشستیم . من بقل خاله سمیرا و رو به روی آترین نشسته بودم و مامان کنارم نشسته بود . خاله سمیرا مشغول تعریف کردن از تغیرات من و رامتین شد . من هم که کلا توی باغ نبودم سرمو زیر انداخته بودم و داشتم با غذام بازی بازی میکردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . چشم هام رو یکم بالا اوردم که آترین سریع نگاهش رو از من گرفت . از نوع نگاهش متعجب شده بودم . یه طوری بود ... انگار داشت با نگاهش ازم یه چیزی میخواست که من نمیفهمیدم چیه .
حتی یه لقمه غذا هم درست از گلوم پایین نرفت . فکر آترین از سرم خارج نمیشد . چه دلیلی داشت که با همه انقدر خودمونی باشه و با من اینطوری خشک و رسمس رفتار کنه ؟
بالاخره اون نهار عذاب آور تموم شد و همه کمک کردند که میز رو جمع کنیم . بعد از جمع شن کامل غذا ها و بشقاب های خالی ، چند تا چایی خوشگل ریختم و روی میز گذاشتم . روی یه مبل تک نفره نشستم و یه پامو انداختم روی اون یکی . اخم کردم و زل زدم به آترین . میخواستم حرصش رو در بیارم . چشم ازش بر نمی داشتم . روشو گردوند به طرفم که اخم غلیظی به پیشونیم نشوندم و با غیظ سرمو گردوندم به یه طرف دیگه . یه دفعه یه چیزی رو پشت سرم حس کردم که داشت میومد جلو . رامتین بود در گوشم آروم گفت :
رامتین ــ رها چته ؟ ... چرا اینجوری میکنی ؟
ــ مگه چیکار میکنم ؟
رامتین ــ نمیدونم...... یه جوری نگاه میکنی ! ... اخم می کنی!
چشمامو تنگ کردم و با تعجب پرسیدم :
من ــ یعنی خودت نفهمیدی چرا ؟
ابروهاشو داد بالا و در جواب من گفت :
رامتین ــ باید می فهمیدم ؟
ــ تو واقعا متوجه رفتار خشک آترین نشدی؟ از وقتی اومده فقط یه جمله جواب منو داده اونم چه جوری ؟
ادایش رو خیلی مسخره در آوردم و گفتم :
ــ گفته شما هم همین طور . وقتی اومد با اکراه با من دست داد . اصن فکر نمی کردم . اه ... انگار از دماغ فیل افتاده ! ... پسره ی منگول ! ... خسته شدم رامتین ... حوصله ام سر رفت ... میرم تو اتاق .
رامتین ــ زشته آخه . چند دقیقه ی دیگه بشین حالا !
من ــ نمی خوام ... من دیگه اینجا نمی شینم .
منتظر جوابش نشدم و سریع رفتم سمت پله ها . وارد اتاق شدم و خودمو با حرص روی تخت انداختم . اعصابم داغون شده بود ... تحمل بی توجهی رو نداشتم ... اونم از طرف آترین ... آخه مگه چیکار کرده بودم که انقدر باید باهام سرد رفتار کنه ؟ میدونستم واسه ی ده سال نبودش غریبی نمیکنه چون با رامتین گرم بود . شاید کم تر از گذشته . اما نه در اون حدی که با من سرده .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: